دلی شکسته تر از نای نی لبک دارم

یواش، دست نزن، شیشه ام، ترک دارم


چقدر وسوسه در چشم انتخاب من است

که در صداقت آیینه نیز شک دارم


رفیق! بار غریبی به دوش من مانده است

که احتیاج به یک دوست، یک کمک دارم


صدا زدم که "به من در قبال سکه ی زخم

چه می دهید؟" یکی گفت: من نمک دارم


من و تو هردو غریبیم و آشنای سکوت

خوشم از این که غمی با تو مشترک دارم.


"علیرضا دهرویه"

از دیروز گلوم درده...دیشب حس کردم دارم آتیش میگیرم از تب....امروز هم پسرکم تب کرده...سرما خورده  مرد کوچولوم مریض شده...من امروز جز تب سردردم هم شدید شده....عصری مراسم چهلم داداش دوستم بود....از صبح استراحت نکردم بخاطر پسرک....داداشش هم خیلی توی شکمم آروم بود امروز فک کنم دلش به حالم سوخته بوذ اونم. .. و اینکه سردردم شدید  و س با اینکه دید هردو مریضیم صبح زود با دوستاش رفت تفریح... نمیدونم دلم سوخت...درد اومد....ترکید.... نمیدونم فقط بازم بهم ثابت شد که س از نامردی و بیشرفی رودست نداره.... عصری چهلم داداش دوستم بود... داروی پسرک رو دادم و با سردرد شدید و حال بد آژانس گرفتم رفتم مسجد....به محض وارد شدنم حس کردم یه چیز صد کیلویی گذاشتن روی گردنم. .. اصلا به اون سمتی که خانواده دوستم نشسته بودن نگاه نکردم.و مسیر ته مسجد رو پیش گرفتم....فقط نگام به اونجا بود.و خدا خدا میکردم تا نرسیدم با مغز سقوط نکنم زمین.....هنوز ننشسته دیدم دوستم خوذش اومد.و گفت چرا با این وضعیت اومدی.و من فقط تونستم بگم سلام.....حتی اشکمم نیومد و نشست پیشم آرسام پسر داداشش اومد نشست بغلش کنارم....دوستم گفت عمه یادته مامان پسرکه ها یادته هر روز میرفتیم خونشون و آرسام فقط نگام کرد و تازه فهمیدم چقدر شبیه باباشه....حس کردم یه عالمه مِه پیچید تو گلوم..... مِهی که بارون نمیشد....انقدر دندونامو فشردم به هم که فکم درد گرفته بود....مراسم تموم شد و خواستن برن سر خاک که دیدم حتی توان ایستادن ندارم....با زجر تقریبا رفتم پیش مامان دوستم بغلم کرد و گفت دیدی چی به سرم اومد... کنارش مادری رو دیدم که بیست و چند روز پیش چهلم دخترش بود و امروز چهلم دامادش... مادری که هیچی نمیگفت فقط ساکت اشک میریخت و نوه ی بدون پدر و مادرش رو تند تند میبوسید......از حرفای آخرشون تقریبا هیچی نفهمیدم....مسجد تقریبا خالی شده بوذ و ماشینا پر که برن سر خاک....زنگ زدم به آژانس و با درد شدید توی فک و شکمم رفتم جلوی مسجد....تا آژانس بیاد انگار صد سال گذشت....انگار سردم بود لرز افتاده بود به تنم.....وحشت ازینکه توی پیاده رو بیفتم لرزمو بیشتر میکرد....انگار تو آخرین نقطه عجز بودم آرزو داشتم یکی دستمو بگیره آژانسو که دیدم به یه خانوم گفتم ببخشید میشه دستتون رو بگیرم و تازه شروع کردم به حال خودم زار. زدن....کسی منو نمیشناخت تو این شهر غریب که بگن فلانی تو پیاده‌رو جلو مسجد گریه میکرد....بیچاره زنه انقدر تعجب کرده بود که بی حرف من رو تا کنار ماشین برد و من توی ماشین تا خود خونه هِق زدم بلند بلند....راننده هم انگار دلش از من پرتر بود فقط آه میکشیدو میگف دخترم آروم باش....اومدم و پسرک رو دوباره توی تب دیدم سردردم شدیدتر شد.....س ساعت 11تشریف آورد.و جواب سلام پسرک رو داد منم که اصلا نگاهش هم نکردم... چون مطمینا چشمم بهش میفتاد معلوم نبود چیا از دهنم بیرون بیاد ساعت 11...الانم صدا خرناسش از اتاق خواب میاد و منم همچنان در حال پاشویه پسرک و گاهی هم دست خیسم رو میکشم روی پیشونی داغ خودم.... و توی گلوم باز مه گرفته...غلیظ تر از عصر...

یه قوت قلب کوچولو

گاهی وقتا تو عمق رکود و رخوت یه اتفاق خیلی عادی البته عادی شاید واسه بعضیا دلتو یهو قلقلک میده انگاری یکی تو قلبت آروووووم لبخند میزنه...... س رفته تو آشپزخونه و داره باقیمونده ناهار ظهر رو گرم میکنه بخورن.... پسرک میگه مامان گشنه نیستی مگه؟ میگم نععععع سرم درده.... میگه پاشو تو رو خدا میگممم نعععع ساکت باش سرم درده.....میگه پس منم نمیخورم شام:) و منم در کمال بی رحمی میگم خودت ضرر میکنی آقا غوله الان همه رو میخوره....میبینم با سرعت رفت آشپزخونه و تو دلم میگم چه محکمه پسرم پشتم....و چه راحت فروخت منو به غذای مورد علاقه ش....بعد صدا پچ پچش رو میشنوم که داره به س میگه چطو دلت میاد شام بخوری وقتی مامان سرش درده....گناه داره حرف منو گوش نمیکنه صداش کن تو رو خدا.....صداش کن وگرنه منم میرم بیرون و این درحالیه که میدونم عاشق هویج پلوه و بخاطر من ازش میگذره و ته دلم همچین قند آب میکنن

وقتی مرگ هم.....

منم و این چند روز دوتا شوک وحشتناک...... نمیدونم از بی معرفتیمه یا این یکی دوماه فارغ از دنیا بودنم......شاید توی سی و یکی دوسال عمر گذشته م بیمعرفت تر از این دوماه نبودم واسه هبچ کس.....شایدم اسمش بیمعرفتی نباشه و تارک دنیا شدن باشه مثلا.... حالا اسمش هر گَندی که هست اینه که بفهمی دوماه پیش شوهر یکی از دوستای خوبت مرده با دوتا بچه 10 و 5 ساله و تو دقیقا سه ماهه ازش بیخبری و وقتی تو خیابون میشنوی از دوست مشترکتون فقط گریه میکنی و خجالت میکشی از اسم دوست گذاشتن روی خودت و تو این دوسه روز حتی روت نشه زنگ بزنی و تسلیت بگی.....و امشب شوک دوم بری بعد عمری ادلیست واتساپت رو چک کنی ببینی کی اومده کی رفته و ببینی تصویر پروفایل یک همدم و رفیق مهربونی که یک سال تموم همدم همه خوشیها و ناخوشیهات بود عکس یه دونه داداشش هست و زنش با یه روبان سیاه.....خدا میدونه الان اشکام چطوری داره میباره... وقتی زنگ بزنی و با گریه بگه ببمعرفت کجایی؟؟؟؟بگه سه ماه پیش تصادف کردن زنش یک ماه تو کما بود و رفت خودش دقیقا یک ماه بعد زنش و موندن با یه پسر بچه پیش دبستانی بدون مامان بابا..... بگه پنجشنبه چهلم یه دونه داداششه....و تو فقط اشک بریزی واسش پشت تلفن....و وقتی با گریه به س بگی بگه مردن که مردن حالا بشینم غصه اونا رو هم بخورم و بمیری تو خودت که کاش لالمونی گرفته بودی .....الان چند ساعته زُل زدم به  روبروم و به این فکر میکنم که من چنتا قدم دیگه دارم تا اونطرف خط.....و اینکه خدا رو قسم میدم قبل همه عزیزام برم.... حتی قبل از س با اینکه خیلی وقته عزیزم نیست...... 

تو تلویزیون و رادیو و نت و واتساپ و چی و چی میگن همه مرگ بر آل سغود.....چارتا تون جمع بشین بگین مرگ بر خودتون.... نمیگم اون ملخ خورا بی تقصیرنا گور پدر همشون...ولی خودتون که از نون مفت خوردن گردنتون رو تبر نمیزنه کم سود میبرین ازین سفرا.....اینا واسع خودتون معامله دوسر سوده....یه بنده خدایی میگف عربااونجا  ایرانیا رو صدا میکردن اهل بدعت و اینا.... سر شب از تلویزیون دیدم یه یارو مثلاً همه چی دونی نشونده بودن مجریه پرسید چرا پلیس و خبرنگار و چی و چی عربستان اخبار دروغ میدن..مردک دیو.... برگشته میگه رسانه‌ها ی اونا آزاد نیست که... چیزایی که بهشون دیکته میشه فقط میتونن بگن....کاش میشد بگم عااااامو بیشین نیس حالا رسانه های شما کلا تریبون. آزاده....